چكيده فارسي :
در اواخر دهۀ 40 شمسي در يك دفتر انتشاراتي ويراستار بودم. يك روز ناشر به اتاقم آمد، دستنوشتۀ خرچنگ قورباغهاي را انداخت روي ميزم و گفت: «داستان قشنگيه. هم عشقيه، هم سياسيه. ميخوام چاپش كنم ولي زبونش خيلي زمخته. طرف ذوق ادبي داشته ولي ذوق زباني نداشته. دلم ميخواد خوب مالشش بدي و كيسه بكشيش و چركشو در بياري و يك ليف و صابون مرتب بزني كه بشه چاپش كرد. از اون داستانهاس كه چند چاپ ميخوره. فقط مواظب باش لايه عشقيش پررنگتر باشه و لايه سياسيش يه وقت نزنه بيرون كه كار دستمون ميده.»